وقتی جوان بودم قایقسواری را خیلی دوست داشتم،
یک قایق کوچک هم داشتم که با آن در دریاچه قایق سواری میکردم و ساعتهای زیادی را آنجا در تنهایی میگذراندم.
یک قایق کوچک هم داشتم که با آن در دریاچه قایق سواری میکردم و ساعتهای زیادی را آنجا در تنهایی میگذراندم.
شبی بدون آنکه به چیز خاصی فکر کنم نشستم و چشمهایم رابستم. شب خیلی قشنگی بود.
در همین زمان قایق دیگری به قایق من برخورد کرد، عصبانی شدم.
خواستم با شخصی که با کوبیدن به قایق آرامش من را بر هم زده بود دعوا کنم ولی دیدم قایق خالی است.
کسی در قایق نبود که با او دعوا کنم و عصبانیت خودم را به او نشان دهم.
در همین زمان قایق دیگری به قایق من برخورد کرد، عصبانی شدم.
خواستم با شخصی که با کوبیدن به قایق آرامش من را بر هم زده بود دعوا کنم ولی دیدم قایق خالی است.
کسی در قایق نبود که با او دعوا کنم و عصبانیت خودم را به او نشان دهم.
چطور میتوانستم خشم خودم را تخلیه کنم؟ هیچ کاری نمیشد کرد!
دوباره نشستم و چشمهایم را بستم، عصبانی بودم …
در سکوت شب کمی فکر کردم، قایق خالی برای من درسی شد …
دوباره نشستم و چشمهایم را بستم، عصبانی بودم …
در سکوت شب کمی فکر کردم، قایق خالی برای من درسی شد …
از آن به بعد، اگر کسی باعث عصبانیت من شود؛ پیش خودم میگویم:”این قایق هم خالی است…”
در واقع آن کس که شما را عصبانی میکند، شما را فتح کرده.
اگر به خود اجازه میدهید از دست کسی خشمگین باشید و بخش عمده ای از عاطفه و ذهن تان را به او اختصاص دهید،
در واقع به او اجازه تصاحب این بخش های وجودتان را دادهاید.
اگر به خود اجازه میدهید از دست کسی خشمگین باشید و بخش عمده ای از عاطفه و ذهن تان را به او اختصاص دهید،
در واقع به او اجازه تصاحب این بخش های وجودتان را دادهاید.
از خاطرات مارگارت تاچر