دیده و نادیده
ﻫﻤﺴﺮ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪﺍﯼ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ، ﮐﻪ ﺑﺎ ﮐﻮﺩﮐﺎﻥ ﺑﺎﺯﯼ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﺎ ﺍﻧﮕﺸﺖ ﺑﺮ ﺯﻣﯿﻦ ﺧﻂ ﻣﯽﮐﺸﯿﺪ . ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﭼﻪ ﻣﯿﮑﻨﯽ؟ ﮔﻔﺖ : ﺧﺎﻧﻪ ﻣﯽﺳﺎﺯﻡ ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﺍﯾﻦ…
ادامه خواندنﻫﻤﺴﺮ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪﺍﯼ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ، ﮐﻪ ﺑﺎ ﮐﻮﺩﮐﺎﻥ ﺑﺎﺯﯼ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﺎ ﺍﻧﮕﺸﺖ ﺑﺮ ﺯﻣﯿﻦ ﺧﻂ ﻣﯽﮐﺸﯿﺪ . ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﭼﻪ ﻣﯿﮑﻨﯽ؟ ﮔﻔﺖ : ﺧﺎﻧﻪ ﻣﯽﺳﺎﺯﻡ ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﺍﯾﻦ…
ادامه خواندنمامور سرشماری: سلام. خوبی حاج خانم؟ تو خونه چند نفرید؟ شناسنامه هاشونو بیار برا سرشماری.. پیرزن لای در را بیشتر باز می کند،سر و گردنش را بیرون میدهد و به…
ادامه خواندنگروهی به حضرت امام صادق علیهالسلام عرض کردند: چرا ما دعا میکنیم ولی دعایمان استجابت نمیشود؟ حضرت فرمود: زیرا کسی را میخوانید که اورا نمیشناسید.
ادامه خواندنبه قدر جذب مستمع ظاهر شود. مستمع همچون آرد است پیش خمیر کننده؛ کلام همچون آب است در آرد: آن قدر آب ریزد که صلاح اوست. فیه ما فیه؛ مولانا….
ادامه خواندندر هر کاری که هست، تا او را درد آن کار و هوس و عشق آن کار در درون نخیزد، او قصد آن کار نکند و آن کار بی درد…
ادامه خواندنمجنون را می گفتند که از لیلی خوبترانند، بر تو بیاریم او می گفت که آخر من لیلی را بهصورت دوست نمیدارم و لیلی صورت نیست، لیلی بهدست من همچون…
ادامه خواندنوقتی جوان بودم قایقسواری را خیلی دوست داشتم، یک قایق کوچک هم داشتم که با آن در دریاچه قایق سواری میکردم و ساعتهای زیادی را آنجا در تنهایی میگذراندم. شبی…
ادامه خواندنزندگی مانند یک پتوی کوتاه است. آن را بالا میکشید، انگشت شستتان بیرون می زَنَد؛ آن را پایین میکشید شانههایتان از سرما می لَرزَد… آدمهای وسواسی؛ مدام در حال تست…
ادامه خواندنیکی از آشنایان میگفت اعتقاد عدهای بر این است که اول صبح باید از کسی چیزی بخرند تا کسب و کار آنها در آن روز خوب باشد. تعریف میکرد روزی…
ادامه خواندن