از کوچه پس کوچههای خاطرات گذشتم … اما از خانههای خاطراتم خبری نبود … جای آن خانه قدیمی را فروشگاه ساخته بودند. یادش بخیر خانه قدیمی پدربزرگ.
از کنار رودخانه خاطراتم گذشتم … از آن همه هیاهوی آب خبری نبود … رودخانه خشک شده بود و کم عرض … یادش بخیر رودخانه.
به سراغ رفتگان رفتم … آنجا هم عوض شده بود! آنجا هم دیگر مثل گذشته رفت و آمد نبود … دیگر سراغی از رفتگان نمیگرفتند … نمیدانم. شاید هم چون روزی به جز پنجشنبه رفته بودم اینگونه بود … یاد همه آنها که بودند و رفتند بخیر … و یاد روزهایی که بیشتر به سراغ آنها میرفتیم بخیر.
روزها میآیند و میروند و ما نیز، در یکی از همین روزها، میرویم و جز خاطرهای از ما نمیماند … (آن هم اگر بماند و آیندگانمان ما را از یاد نبرند!)
روزگار صحنه یکتای هنرمندی ماست
هر کسی نغمه خود خواند و از صحنه رود
صحنه پیوسته به جاست
خرم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد